اخبار و تصاویری از کوهستان . طبیعت و مطالب آموزشی و مفید

گر چه غروب زیبای الوند را نمی بینم و ابرهای باران زای سیاه رنگ چمباتمه زده بر ارتفاعات، مانع تماشای این زیبایی اند اما گردش عقربه های ساعت شماطه دار و تیک تیک ثانیه ها مرا به غروب نوید می دهد که باز شبی در راه است و اگر بی برنامه باشیم، گذرش طولانی است.
شبی که اگر به شادی بگذرد هر ساعتش ثانیه ای است و اگر به درد و گرفتاری هر ثانیه اش به ساعتی می ماند.

این روزها انگار دردهایمان و غصه هایمان هم هوشمند شده اند و خوب می فهمند که باید نیمه شب قلقلکمان دهند و تا صبح، بیمار آزاری کنند، هیچ کاری هم که نتوانند بکنند فکر و خیالمان را خارش می دهند.
این روزها به دلیلی اسید شبکه های اجتماعی ام و گروههای مختلف را سرک میکشم و از بینابینشان برای خود سوژه انتخاب میکنم و این بار به بهانه مرتضی صالحی که دویتان را تشویق برای رای دادن به میزبانی صعود قلم میکند چند خطی می نویسم.

...یاد دوستان قلم به دست کوهنویس می افتم، اصلا بهانه امروز همین است، آنانی که روزی برای حضور در کنار هم و به بهانه "صعود قلم" و میزبانی که جز رحمت نداشت دست و پا می شکستند و حالا حال ندارند دست و پای خود را برای حضور در برنامه زحمت دهند...

یاد بیماری خود و هموطنانم می افتم که در مقابل صله ارحام خانواده، پدرو مادر، اقوام و دوستان،این جمله نقل زبانمان است که؛
"شرمنده؛ وقت نشد..."
غافل از اینکه ما استاد وقت کشی هستیم و بهتر است بجای این جمله پوسیده که تارو پودش گسسته است بگوییم؛
حس نداشتم
   همت نداشتم
       حال نداشتم

حالا بعد از مدت ها همین را باید به خود تعمیم دهیم که حتی برای رای دادن هم گاهی وقت را بهانه قرار می دهیم، در حالی که خود بی قراری پنهان داریم و بی برنامگی مان باعث و بانی اجرای ضعیف و حتی رو به تعطیلی رفتن "صعود قلم" است.

بیاد بیاورید شور و اشتیاق حضور در صعود ششم، خرپاپ، قلعه موران و ... راستی آن حس و حال کجا رفت،اگر نگوییم مرد پس چه بگوییم که معنا را کامل کند.
آری؛ اینروزها گپ و شکاف بین دوستان به بهانه های گوناگون که ذکرش عمق بیشتری بدان می بخشد را وا می نهیم و همه را گردن، گردن شکسته ای بنام "شبکه های اجتماعی" می اندازیم.

  تخصصی در احیا ندارم اما میدانم که صعود قلم به صورت اورژانسی باید تحت درمان قرار گیرد، شاید توان من همین دو خط دعایی باشد همانند دعا نویسان که باید بر پارچه ای سبز بست و چون طفلی بر دوشش سنجاق کرده تا از بلایا به دور گردد.

دوستان دیروز و کافه کوهی ها که به بهانه آن، حتی از استان های دیگر هم میهمان داشتند را چه شد؟ سلیقه های متفاوت مبدل به عقیده های متفاوت و آنهم باعث قبیله گرایی و سرانجام انشقاق قومیتی شد و شرط حضور را عدم حضور کس کسک گذاشتند و آرام آرام چون کوهنوردی مانده در نقطه مرگ با کمبود اکسیژن، به مرگ سفید مبتلا و خاموش شد.
شاید بتوان قلب تشکیلات وب نویسان کوهنورد را همان کافه کوهی نامید که مرکز وفاق و البته اختلاف شد، و یا نه ...
کمی منصفانه تر ... از صعود سبلان و پولکی شدن و مهمان آوردن و به هر بهایی هزینه گرفتن...آنهم از ناچاری و شاید اجرایی حاشیه دار.
ورود غریبه هایی که قصد و غرض دیگری داشتند...آنچنانکه دیگر وبلاگ نویسان حاضر، خود را غریبه می دانستند و راه را برای حضور مجدد مهیا ندیدند.
روده درازی بس است که اینروزها نوشتن برای چون منی، سهل تر از اندیشیدن شما خواننده گرامی است.
اگر هم بر من و این نوشتار خرده بگیرید می پذیرم چرا که این دلنوشته ای است متکی بر توان و محفوظات .
فقط خواستم بگویم دل من هم برای دیدار دوباره دوستان تنگ شده است، هر چند ممکن است من یا شما "حس حضور" نداشته باشیم.

آری؛این روزها قلم هایمان در شبکه های اجتماعی همچنان فعال است و هر یک به صورت جزبره ای می نویسیم و وبلاگ هایمان به خواب رفته و قدم هایمان سست گشته و شدیدا نیاز به جایگزینی قدم به جای قلم احساس می شود.



علی بیات ،غروب 9 فروردین 95
Mishan.blogfa.com
وبلاگ دیار الوند


برچسب‌ها: صعود قلم
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 19:22 | لینک  |