اخبار و تصاویری از کوهستان . طبیعت و مطالب آموزشی و مفید

لعنت به بازنشستگی

ساعت را نمی دانی اما می دانی که از نیمه شب گذشته، آنگونه که عمرت را، با این تفاوت که می دانی چقدرش گذشته و چون نوشیدنی چسبیده به جداره لیوان،  فقط کمش مانده...
طبق معمول همه شب های این سن و سال، بازپر شدن مثانه از خواب بیدارت می کند و ناتوانی چند وقته اخیر تورا به بطری ادرار که چون تابه نیمرو تنها یاریگر این روزهای توست تو را نجات می دهد، انگار تمام ناتوانی ها ظرف چند ماه به یکباره قسم خورده اند که بر زمینت بکوبند.

به زحمت غلتی میخوری و نیم خیز، خود را از جهنم پروستات نجات می دهی و در مقابل سرد شدن چشمانت،بطری ادرارت را گرمی می بخشی و انگار تمام دنیا برایت سبک می شود... و دوباره چشم به نقطه ای تاریک در اتاق ظلمت می دوزی، تا شاید باز خواب به چشمانت مهمان شود.

تیک تیک ثانیه های ساعت شماطه دار که هر روز فارغ از عقربه های دقیقه و حتی ساعت شمارش کوکش میکنی نشان از گذر ثانیه های باقی مانده از زندگی توست و چه بد، توئی که به خوش قولی و زمان شناسی شهره دوستان بودی، حالا حتی عقربه کوچک ساعتت هم بی اهمیت شده و فقط نور صبح و شام را برای خود تنها ساعت زندگی قرار داده ای...

به یاد می آوری زمانی که حتی سالهای زندگی ات را هم نمی شمردی و خیالت راحت بود و قول هایت به سالهای بعد بود، با اطمینان کامل، اما حالا نیک می دانی که حتی به ثانیه ها هم اعتمادی نیست.

بوی اسید اوره در فضا پیچیده و دیگر بدان عادت کرده ای، یادش بخیر، روزهایی که جز ادکلن درک و وان من شو که مد روز بود بوی دیگری استشمام نمی کردی اما حالا برای آنکه بودار نشوی به زور هم که شده هر چند روز دوشی به زحمت ... اگر در حمام صابون زیر پایت نلغزد و همانند دفعه پیش پایت در گچ نرود.

14 فروردین است و این را از گذر تعطیلات به یاد می آوری که چگونه 35 سال بنام دولتی بودن، خدمت خود سر کردی و در صبح چهاردهم با خاطرات خوش تعطیلات راهی محل کارت شدی...

و کار را هویت خود می دانستی، اما حالا چهاردهم فروردین و بیست و نهم اسفند برایت بی تفاوت است و مهمتر از همه اینها این است که جواب مثانه و پروستاتت را خوب بدهی.

خواب به چشمانت نمی آید همانند همه شب هایی که اینچنین است، با خود می گویی یادش بخیر جوانی و شور و حالش و قرارهای صبحگاهی صعود به قلل کوهستان و چشمه نشینی و آنهمه شور و حالش.

به یاد می آوری فرصت های از دست رفته زندگی و سوزاندن جوانی به پای گم کردن سوراخ دعا... و "دختری" که بنا به ادعا پاسوزت شده و از تو فرصتی زندگی برایش پا نگرفته و بناچار همسر دوستت شده و  بهار زندگی را با او آغاز کرده.    م

ذهنت آرام نمی گیرد و به یاد می آوری سختی های زندگی که به پای پیری بدان آگاه بودی و خود را به ناآگاهی زدی ...  و حالا دیگر همیشه دیر است و دیر...
گر چه همیشه این دیر شدن ها را خوب احساس می کردی اما لاله گوشت را غرور چنان غالب بر گوشت کرده بود که هیچ نمی شنیدی و همواره واعظ دیگران بودی در حالی که خود موعظه می خواستی...

ثانیه ها گذشته و باز خواب بر چشمان نمی آید و بوی اوره در اتاق پیچیده است و باز هم در گذشته قدم می زنی، گذشته ای که آینده ات را نساخت و به روز مرگی گذشت و خواهد گذشت... و لعنت به بازنشستگی که آخر کار و زندگی است و امیدت را چنان به فردا می برد که حتی حال بلند شدن از خواب نداری و این تنبلی تمام سیستم زندگی ات را چنان از هم می پاشد که به یک باره دیگر حتی مفاصلت هم یاریگر تو نیستند.

و دیگر هیچ نمی ماند مگر دیروزهایی که فردایت را نه تنها روشنی نبخشیدند که حتی تاریک و تاریک تر کردند.
لعنت به بازنشستگی... 

علی بیات،14 فروردین 95


برچسب‌ها: بازنشستگی
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 3:33 | لینک  |