چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵
روز آخر شعبان بود، وارد رستوران شدم و بعد از دیدن منوی غذا و با توجه به نیاز، سفارش چلو مرغ دادم، بعد از لحظاتی کوتاه، سرویس آماده و غذا روی میز بود.
همیشه دوست دارم طوری بشینم که نمای خوبی از مقابل داشته باشم، چون میدونم هر لقمه با چشم انداز، بیشتر میچسبه...
پیرزنی وارد شد و نیم نگاهی به من انداخت، هنوز لقمه تو دهنم جا ننداخته بود که درگوشم بریده بریده گفت،
منم غذا میخوام...
و من انگار ی فرصت خوب در اختیارم باشه سریع سفارش ی غذا دادم و پیرزن پشت سرم نشست و مشغول خوردن شد.
کمی خودمو جابجا کردم، طوری که پشتم به پیرزن نباشد و روبرویش هم ننشینم تا راحت باشد.
بیش از آنکه از غذای خود لذت ببرم از خوردن او لذت میبردم.
صدا "خش خش" پلاستیک و نیم نگاه من، پیامی داشت حاکی از اینکه او نیمی از غذایش را برای کسی و یا وعده ای دیگر با خود میبرد.
بعد از صرف غذا و پرداخت هزینه که از طرف رستوران دار کمی هم اضافه محاسبه گردید به راه خودم ادامه دادم و خدا را شکر کردم که امروز یک فرصت خوب در اختیارم قرار گرفت تا فراموش نکنم ...
در دور و برم چه خبر هست
و در درون ما چه خبر هست...
حال که رمضان رسیده و همه مسلمان 24 عیار شده ایم بد نیست اگر چشم و گوشمان را به برخی منکرات میبندیم، به روی برخی معروفات باز کنیم، به نحوی که در پایانش فقط و فقط به تعداد انگشتان دست، کار مثبت انجام داده باشیم.
علی بیات
19 خرداد95
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 16:9 | لینک
|