اخبار و تصاویری از کوهستان . طبیعت و مطالب آموزشی و مفید

گر چه چرخ گردون برای بی نیازان و ناز نازان تند و برای درماندگان و تهیدستان کند میچرخد اما این بار چرخش تندش به ما اصابت کرد تا در اردیبهشت فراموش کنیم که وبلاگ دیار الوند 9 ساله شده است و دیگر باید به فکر دهمین سالش باشد.

هووهای رایج امروزه در دنیای مجازی از فیس بوک و واتس آپ و تلگرام و ... همه و همه از دیگر عوامل تاثیر گذار بر دنیای وبلاگ نویسی و فراموشی روز تولد آن است.

روزی فرا خواهد رسید که از وبلاگ نویسی ها یاد خواهیم کرد و خاطراتش را مرو خواهیم کرد، از اولین آشنایی ها و آخرین هایش ...از آنان که در وب نویسی روزی بتی بودند و حالا دیگر شکسته شده اند و یا عرصه را وا داده اند و هضم شبکه ها شده اند .

از آنان که روزی منتقد مادرزاد بوده اند و حالا خود مورد نقدند و دنیای قلم و قدمشان با هم متفاوت است و بقول حافظ...گر پرده بر افتد نه تو مانی و نه من ...

از توهین ها...از افتراها... از دون صفتی ها و کامنتهایی به نام مستعار اما آشکار... از ضعف و ضعیفه نویسی ها که خود آفتی شد بر تن عریان کامنت ها... و تشکر از خوانندگان که دلگرمی و پشتگرمی ما بودند ... با تعریف و با نقد سازنده...

... و از آنانی که به عشق دیدار دوستان مجازی با عشق همدیگر را به میزبانی صعود قلم رقیب می پنداشتند و همه جوره سعی در رفاقت داشتند.

اینروزها وبلاگ نویسی به فراموشی می رود و هر کس در جزیره دنیای شبکه های اجتماعی بی سلام می آید و بی خداحافظی می رود و اگر حالی داشته باشد می نویسد .... بای

سرزده وارد مشوید میکده حمام نیست !!!

و این روزها نادر وبلاگ هایی هستند که نفس های آخر را می کشند تا یادگار دو دهه وبلاگ نویسی باشند، گر چه امیدوارم اینگونه نباشد و شاهد احیای این دنیای زیبا باشیم و بار دیگر شاهد شکوفایی قلم دوستان باشیم.

البته از ضعف های سرورها هم نباید غافل شد که دیگران را از بلاگفا و ... دلگیر و دلخور و از خود راندند.

 

و در پایان یاداور میشود این وبلاگ متعلق به شماست...

 

نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 13:1 | لینک  | 


سال سوم راهنمایی بودم و انضباطم شد 9...

البته یک خط کوچک هم سمت چپش بود که حالا تو چهل سالگی فهمیدم منفی 9 بوده...
اونسال گذشت و به صورت افقی با فونتی درشت و کشیده روی کارنامه ام نوشتند قبول...
و به دبیرستان رفتم ...یعنی یک مقطع بالاتر ...حالا دیگه بزرگ شده بودم و دبیرستانی قلمداد میشدم...
غافل بودم از اینکه چرا وقتی انضباط 9 گرفتم و تجدید اوردم باز هم ارتقاء پیدا کردم و مردود نشدم و اگر میخواستم مجددا انضباط نمره قبولی بگیرم چطور باید رفتار میکردم و اصولا جبران تجدیدی انضباط چگونه است.

اصلا چرا انضباط که بزرگترین "درس" هارو به ما میده "درس"حساب نمیشه.

نمره" انضباط" تو معدل تاثیری نداشت و اصلا مهم نبود که دانش آموز منضبط هست یا نه...مهم معدل بود...گر چه گاها به مدارس بهتر راه پیدا نمیکرد...و در واقع او را به مدارسی میفرستادند که مستعد بی انضباطی بیشتر بود...

سالهای سال از اون قصه گذشته...تا اینکه دیروز ی تیتری دیدم در یکی از روز نامه ها که رئیس جمهور سابق در مقابل عملکرد و بی انضباطی های دولتش بخصوص در حوزه مالی گفته" انضباط در معدل تاثیر نداره"

...و ناخودآگاه یاد دوران تحصیل خودم افتادم که ای کاش اینچنین نبود و انضباط نه تنها در معدل، بلکه از ضریب بالاتر هم برخوردار بود که در این صورت جامعه و فرهنگ حاکم بر آن به قول مقام معظم رهبری با "ولنگاری و لاابالی گری"مواجه نمیشد که پیامد آن، اختلاس های کلان،تصاحب، تخریب طبیعت و پیاده سازی سیاست سرزمین سوخته توسط عده ای زیاده خواه باشد که منجر به نابودی کوهستان،دریا،کویر،دشت، جنگل و ... شود  و واژگانی چون دریاخوار، کوه خوار، کویرخوار، جنگل خوار و ... در ادبیات شکل بگیرد که تن دهخدا در گور بلرزد که اگر زنده بود بجای  یک جلد "چرند و پرند"3000 جلد مینوشت "خورند و برند"
(اشاره به 3000میلیارد)

 و ای کاش انضباط در معدل تاثیر داشت...

علی بیات
19 خرداد95💐💐💐

نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 16:10 | لینک  | 


روز آخر شعبان بود، وارد رستوران شدم و بعد از دیدن منوی غذا و با توجه به نیاز، سفارش چلو مرغ دادم، بعد از لحظاتی کوتاه، سرویس آماده و غذا روی میز بود.
همیشه دوست دارم طوری بشینم که نمای خوبی از مقابل داشته باشم، چون میدونم هر لقمه با چشم انداز، بیشتر میچسبه...

پیرزنی وارد شد و نیم نگاهی به من انداخت، هنوز لقمه  تو دهنم جا ننداخته بود که درگوشم بریده بریده گفت،
منم غذا میخوام...

و من انگار ی فرصت خوب در اختیارم باشه سریع سفارش ی غذا دادم و پیرزن پشت سرم نشست و مشغول خوردن شد.

کمی خودمو جابجا کردم، طوری که پشتم به پیرزن نباشد و روبرویش هم ننشینم تا راحت باشد.

بیش از آنکه از غذای خود لذت ببرم از خوردن او لذت میبردم.

صدا "خش خش" پلاستیک و نیم نگاه من، پیامی داشت حاکی از اینکه او نیمی از غذایش را برای کسی و یا وعده ای دیگر با خود میبرد.

بعد از صرف غذا و پرداخت هزینه که از طرف رستوران دار کمی هم اضافه محاسبه گردید به راه خودم ادامه دادم و خدا را شکر کردم که امروز یک فرصت خوب در اختیارم قرار گرفت تا فراموش نکنم ...
در دور و برم چه خبر هست
و در درون ما چه خبر هست...

حال که رمضان رسیده و همه مسلمان 24 عیار شده ایم بد نیست اگر چشم و گوشمان را به برخی منکرات میبندیم، به روی برخی معروفات باز کنیم، به نحوی که در پایانش فقط و فقط به تعداد انگشتان دست، کار مثبت انجام داده باشیم.

علی بیات
19 خرداد95

نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 16:9 | لینک  | 

ی روز در حین مکالمه تلفنی با یکی از دوستام، ی ضرب المثل بکار بردم که توش کلام و اشاره مکمل هم بودند برای اثبات مفهوم ضرب المثل...
اما مخاطبم ظاهرا فهمش کامل نبود و قبلا ضرب المثل رو نشنیده بود و یک دفعه شروع کرد هر چی دهنش آمد به من گفت...
 هنگ کرده بودم و فقط منتظر بودم تا کلامش منعقد بشه...
ی  ریز صحبت میکرد و انگار نه انگار که با هم روز و روزگاری داشتیم و نان و نمکی...
بالاخره ساکت شد
مونده بودم چی بهش بگم که همه الفاظی که برام بکار برد درونش ملحوظ باشه...
بعد از سکوتی آمیخته به فکر، فقط یک کلام گفتم و الان 15 سالی هست که همان یک کلام، آخرین کلام بین ماست.
گفتم:


خیلی" بی حیایی "


                  علی بیات...24 فروردین 95

نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 21:38 | لینک  | 

لعنت به بازنشستگی

ساعت را نمی دانی اما می دانی که از نیمه شب گذشته، آنگونه که عمرت را، با این تفاوت که می دانی چقدرش گذشته و چون نوشیدنی چسبیده به جداره لیوان،  فقط کمش مانده...
طبق معمول همه شب های این سن و سال، بازپر شدن مثانه از خواب بیدارت می کند و ناتوانی چند وقته اخیر تورا به بطری ادرار که چون تابه نیمرو تنها یاریگر این روزهای توست تو را نجات می دهد، انگار تمام ناتوانی ها ظرف چند ماه به یکباره قسم خورده اند که بر زمینت بکوبند.

به زحمت غلتی میخوری و نیم خیز، خود را از جهنم پروستات نجات می دهی و در مقابل سرد شدن چشمانت،بطری ادرارت را گرمی می بخشی و انگار تمام دنیا برایت سبک می شود... و دوباره چشم به نقطه ای تاریک در اتاق ظلمت می دوزی، تا شاید باز خواب به چشمانت مهمان شود.

تیک تیک ثانیه های ساعت شماطه دار که هر روز فارغ از عقربه های دقیقه و حتی ساعت شمارش کوکش میکنی نشان از گذر ثانیه های باقی مانده از زندگی توست و چه بد، توئی که به خوش قولی و زمان شناسی شهره دوستان بودی، حالا حتی عقربه کوچک ساعتت هم بی اهمیت شده و فقط نور صبح و شام را برای خود تنها ساعت زندگی قرار داده ای...

به یاد می آوری زمانی که حتی سالهای زندگی ات را هم نمی شمردی و خیالت راحت بود و قول هایت به سالهای بعد بود، با اطمینان کامل، اما حالا نیک می دانی که حتی به ثانیه ها هم اعتمادی نیست.

بوی اسید اوره در فضا پیچیده و دیگر بدان عادت کرده ای، یادش بخیر، روزهایی که جز ادکلن درک و وان من شو که مد روز بود بوی دیگری استشمام نمی کردی اما حالا برای آنکه بودار نشوی به زور هم که شده هر چند روز دوشی به زحمت ... اگر در حمام صابون زیر پایت نلغزد و همانند دفعه پیش پایت در گچ نرود.

14 فروردین است و این را از گذر تعطیلات به یاد می آوری که چگونه 35 سال بنام دولتی بودن، خدمت خود سر کردی و در صبح چهاردهم با خاطرات خوش تعطیلات راهی محل کارت شدی...

و کار را هویت خود می دانستی، اما حالا چهاردهم فروردین و بیست و نهم اسفند برایت بی تفاوت است و مهمتر از همه اینها این است که جواب مثانه و پروستاتت را خوب بدهی.

خواب به چشمانت نمی آید همانند همه شب هایی که اینچنین است، با خود می گویی یادش بخیر جوانی و شور و حالش و قرارهای صبحگاهی صعود به قلل کوهستان و چشمه نشینی و آنهمه شور و حالش.

به یاد می آوری فرصت های از دست رفته زندگی و سوزاندن جوانی به پای گم کردن سوراخ دعا... و "دختری" که بنا به ادعا پاسوزت شده و از تو فرصتی زندگی برایش پا نگرفته و بناچار همسر دوستت شده و  بهار زندگی را با او آغاز کرده.    م

ذهنت آرام نمی گیرد و به یاد می آوری سختی های زندگی که به پای پیری بدان آگاه بودی و خود را به ناآگاهی زدی ...  و حالا دیگر همیشه دیر است و دیر...
گر چه همیشه این دیر شدن ها را خوب احساس می کردی اما لاله گوشت را غرور چنان غالب بر گوشت کرده بود که هیچ نمی شنیدی و همواره واعظ دیگران بودی در حالی که خود موعظه می خواستی...

ثانیه ها گذشته و باز خواب بر چشمان نمی آید و بوی اوره در اتاق پیچیده است و باز هم در گذشته قدم می زنی، گذشته ای که آینده ات را نساخت و به روز مرگی گذشت و خواهد گذشت... و لعنت به بازنشستگی که آخر کار و زندگی است و امیدت را چنان به فردا می برد که حتی حال بلند شدن از خواب نداری و این تنبلی تمام سیستم زندگی ات را چنان از هم می پاشد که به یک باره دیگر حتی مفاصلت هم یاریگر تو نیستند.

و دیگر هیچ نمی ماند مگر دیروزهایی که فردایت را نه تنها روشنی نبخشیدند که حتی تاریک و تاریک تر کردند.
لعنت به بازنشستگی... 

علی بیات،14 فروردین 95


برچسب‌ها: بازنشستگی
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 3:33 | لینک  |