سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۵
دوست نداشتم دست خالی به دیدن پدرومادر برم، وقتی که چیزی دم دست نبود یا یهویی تصمیم به دیدنشون میگرفتم، بیسگویت می خریدم و براش میبردم.
آخه پدر مادرا وقتی پیر میشن مثل بچه ها بیسگویت و هل هوله! هوس میکنند و از خجالتشون نمیگن.
اکثرا براشون "ساقه طلایی" ساده میگرفتم که سبوس داره ...
مادرم ساقه طلایی هارو نمی خورد، یعنی هیچوقت ندیدم که بخوره و همش می گفت الان میلم نیست.
"نمی دونستم که اونارو نگه میداره تا برای خاله ببره که مبتلا به بیماری گوارشی بودو ..."
خاله علاوه بر اون مبتلا به بیماری قند هم بود ...
او چهل سال پیش، شوهرشو از دست داده بود و عمرش را به پای بچه ها ریخته بود.
وقتی به چهرشون نگاه میکردم ... هر خط چین و چروک مادر و خاله، نشان از یک دهه نثار عمر بود به پای بچه ها...به پای همسر...به پای من ... به پای خواهر...
خاله بعد از مدتها تحمل رنج و صبوری، در پاییزی خزان زده و در برگریزان آن از شاخه زندگی افتاد ورفت...او دنیارو برای ما گذاشت...
بعداز رفتن خاله بهتر فهمیدم که مادر چرا بیسگویت هارو نمی خورد.
دیروز بعد از دوسال، برای مادر "ساقه طلایی" خریدم و بهش دادم.
چشمان مادر پر شد و اشک از چشمانش جاری شد، حالا دیگه هر وقت" ساقه طلایی" می بینم یاد مادر
می افتم که اونم با دیدنش به یاد خواهرش می افته...
پایان
💞خدایا، همه مادرها را بسلامت نگهدارشان باش💞
علی بیات، 10فروردین 95...بمناسبت روز مادر
برچسبها: روز مادر
آخه پدر مادرا وقتی پیر میشن مثل بچه ها بیسگویت و هل هوله! هوس میکنند و از خجالتشون نمیگن.
اکثرا براشون "ساقه طلایی" ساده میگرفتم که سبوس داره ...
مادرم ساقه طلایی هارو نمی خورد، یعنی هیچوقت ندیدم که بخوره و همش می گفت الان میلم نیست.
"نمی دونستم که اونارو نگه میداره تا برای خاله ببره که مبتلا به بیماری گوارشی بودو ..."
خاله علاوه بر اون مبتلا به بیماری قند هم بود ...
او چهل سال پیش، شوهرشو از دست داده بود و عمرش را به پای بچه ها ریخته بود.
وقتی به چهرشون نگاه میکردم ... هر خط چین و چروک مادر و خاله، نشان از یک دهه نثار عمر بود به پای بچه ها...به پای همسر...به پای من ... به پای خواهر...
خاله بعد از مدتها تحمل رنج و صبوری، در پاییزی خزان زده و در برگریزان آن از شاخه زندگی افتاد ورفت...او دنیارو برای ما گذاشت...
بعداز رفتن خاله بهتر فهمیدم که مادر چرا بیسگویت هارو نمی خورد.
دیروز بعد از دوسال، برای مادر "ساقه طلایی" خریدم و بهش دادم.
چشمان مادر پر شد و اشک از چشمانش جاری شد، حالا دیگه هر وقت" ساقه طلایی" می بینم یاد مادر
می افتم که اونم با دیدنش به یاد خواهرش می افته...
پایان
💞خدایا، همه مادرها را بسلامت نگهدارشان باش💞
علی بیات، 10فروردین 95...بمناسبت روز مادر
برچسبها: روز مادر
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 13:47 | لینک
|
دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گر چه غروب زیبای الوند را نمی بینم و ابرهای باران زای سیاه رنگ چمباتمه زده بر ارتفاعات، مانع تماشای این زیبایی اند اما گردش عقربه های ساعت شماطه دار و تیک تیک ثانیه ها مرا به غروب نوید می دهد که باز شبی در راه است و اگر بی برنامه باشیم، گذرش طولانی است.
شبی که اگر به شادی بگذرد هر ساعتش ثانیه ای است و اگر به درد و گرفتاری هر ثانیه اش به ساعتی می ماند.
این روزها انگار دردهایمان و غصه هایمان هم هوشمند شده اند و خوب می فهمند که باید نیمه شب قلقلکمان دهند و تا صبح، بیمار آزاری کنند، هیچ کاری هم که نتوانند بکنند فکر و خیالمان را خارش می دهند.
این روزها به دلیلی اسید شبکه های اجتماعی ام و گروههای مختلف را سرک میکشم و از بینابینشان برای خود سوژه انتخاب میکنم و این بار به بهانه مرتضی صالحی که دویتان را تشویق برای رای دادن به میزبانی صعود قلم میکند چند خطی می نویسم.
...یاد دوستان قلم به دست کوهنویس می افتم، اصلا بهانه امروز همین است، آنانی که روزی برای حضور در کنار هم و به بهانه "صعود قلم" و میزبانی که جز رحمت نداشت دست و پا می شکستند و حالا حال ندارند دست و پای خود را برای حضور در برنامه زحمت دهند...
یاد بیماری خود و هموطنانم می افتم که در مقابل صله ارحام خانواده، پدرو مادر، اقوام و دوستان،این جمله نقل زبانمان است که؛
"شرمنده؛ وقت نشد..."
غافل از اینکه ما استاد وقت کشی هستیم و بهتر است بجای این جمله پوسیده که تارو پودش گسسته است بگوییم؛
حس نداشتم
همت نداشتم
حال نداشتم
حالا بعد از مدت ها همین را باید به خود تعمیم دهیم که حتی برای رای دادن هم گاهی وقت را بهانه قرار می دهیم، در حالی که خود بی قراری پنهان داریم و بی برنامگی مان باعث و بانی اجرای ضعیف و حتی رو به تعطیلی رفتن "صعود قلم" است.
بیاد بیاورید شور و اشتیاق حضور در صعود ششم، خرپاپ، قلعه موران و ... راستی آن حس و حال کجا رفت،اگر نگوییم مرد پس چه بگوییم که معنا را کامل کند.
آری؛ اینروزها گپ و شکاف بین دوستان به بهانه های گوناگون که ذکرش عمق بیشتری بدان می بخشد را وا می نهیم و همه را گردن، گردن شکسته ای بنام "شبکه های اجتماعی" می اندازیم.
تخصصی در احیا ندارم اما میدانم که صعود قلم به صورت اورژانسی باید تحت درمان قرار گیرد، شاید توان من همین دو خط دعایی باشد همانند دعا نویسان که باید بر پارچه ای سبز بست و چون طفلی بر دوشش سنجاق کرده تا از بلایا به دور گردد.
دوستان دیروز و کافه کوهی ها که به بهانه آن، حتی از استان های دیگر هم میهمان داشتند را چه شد؟ سلیقه های متفاوت مبدل به عقیده های متفاوت و آنهم باعث قبیله گرایی و سرانجام انشقاق قومیتی شد و شرط حضور را عدم حضور کس کسک گذاشتند و آرام آرام چون کوهنوردی مانده در نقطه مرگ با کمبود اکسیژن، به مرگ سفید مبتلا و خاموش شد.
شاید بتوان قلب تشکیلات وب نویسان کوهنورد را همان کافه کوهی نامید که مرکز وفاق و البته اختلاف شد، و یا نه ...
کمی منصفانه تر ... از صعود سبلان و پولکی شدن و مهمان آوردن و به هر بهایی هزینه گرفتن...آنهم از ناچاری و شاید اجرایی حاشیه دار.
ورود غریبه هایی که قصد و غرض دیگری داشتند...آنچنانکه دیگر وبلاگ نویسان حاضر، خود را غریبه می دانستند و راه را برای حضور مجدد مهیا ندیدند.
روده درازی بس است که اینروزها نوشتن برای چون منی، سهل تر از اندیشیدن شما خواننده گرامی است.
اگر هم بر من و این نوشتار خرده بگیرید می پذیرم چرا که این دلنوشته ای است متکی بر توان و محفوظات .
فقط خواستم بگویم دل من هم برای دیدار دوباره دوستان تنگ شده است، هر چند ممکن است من یا شما "حس حضور" نداشته باشیم.
برچسبها: صعود قلم
شبی که اگر به شادی بگذرد هر ساعتش ثانیه ای است و اگر به درد و گرفتاری هر ثانیه اش به ساعتی می ماند.
این روزها انگار دردهایمان و غصه هایمان هم هوشمند شده اند و خوب می فهمند که باید نیمه شب قلقلکمان دهند و تا صبح، بیمار آزاری کنند، هیچ کاری هم که نتوانند بکنند فکر و خیالمان را خارش می دهند.
این روزها به دلیلی اسید شبکه های اجتماعی ام و گروههای مختلف را سرک میکشم و از بینابینشان برای خود سوژه انتخاب میکنم و این بار به بهانه مرتضی صالحی که دویتان را تشویق برای رای دادن به میزبانی صعود قلم میکند چند خطی می نویسم.
...یاد دوستان قلم به دست کوهنویس می افتم، اصلا بهانه امروز همین است، آنانی که روزی برای حضور در کنار هم و به بهانه "صعود قلم" و میزبانی که جز رحمت نداشت دست و پا می شکستند و حالا حال ندارند دست و پای خود را برای حضور در برنامه زحمت دهند...
یاد بیماری خود و هموطنانم می افتم که در مقابل صله ارحام خانواده، پدرو مادر، اقوام و دوستان،این جمله نقل زبانمان است که؛
"شرمنده؛ وقت نشد..."
غافل از اینکه ما استاد وقت کشی هستیم و بهتر است بجای این جمله پوسیده که تارو پودش گسسته است بگوییم؛
حس نداشتم
همت نداشتم
حال نداشتم
حالا بعد از مدت ها همین را باید به خود تعمیم دهیم که حتی برای رای دادن هم گاهی وقت را بهانه قرار می دهیم، در حالی که خود بی قراری پنهان داریم و بی برنامگی مان باعث و بانی اجرای ضعیف و حتی رو به تعطیلی رفتن "صعود قلم" است.
بیاد بیاورید شور و اشتیاق حضور در صعود ششم، خرپاپ، قلعه موران و ... راستی آن حس و حال کجا رفت،اگر نگوییم مرد پس چه بگوییم که معنا را کامل کند.
آری؛ اینروزها گپ و شکاف بین دوستان به بهانه های گوناگون که ذکرش عمق بیشتری بدان می بخشد را وا می نهیم و همه را گردن، گردن شکسته ای بنام "شبکه های اجتماعی" می اندازیم.
تخصصی در احیا ندارم اما میدانم که صعود قلم به صورت اورژانسی باید تحت درمان قرار گیرد، شاید توان من همین دو خط دعایی باشد همانند دعا نویسان که باید بر پارچه ای سبز بست و چون طفلی بر دوشش سنجاق کرده تا از بلایا به دور گردد.
دوستان دیروز و کافه کوهی ها که به بهانه آن، حتی از استان های دیگر هم میهمان داشتند را چه شد؟ سلیقه های متفاوت مبدل به عقیده های متفاوت و آنهم باعث قبیله گرایی و سرانجام انشقاق قومیتی شد و شرط حضور را عدم حضور کس کسک گذاشتند و آرام آرام چون کوهنوردی مانده در نقطه مرگ با کمبود اکسیژن، به مرگ سفید مبتلا و خاموش شد.
شاید بتوان قلب تشکیلات وب نویسان کوهنورد را همان کافه کوهی نامید که مرکز وفاق و البته اختلاف شد، و یا نه ...
کمی منصفانه تر ... از صعود سبلان و پولکی شدن و مهمان آوردن و به هر بهایی هزینه گرفتن...آنهم از ناچاری و شاید اجرایی حاشیه دار.
ورود غریبه هایی که قصد و غرض دیگری داشتند...آنچنانکه دیگر وبلاگ نویسان حاضر، خود را غریبه می دانستند و راه را برای حضور مجدد مهیا ندیدند.
روده درازی بس است که اینروزها نوشتن برای چون منی، سهل تر از اندیشیدن شما خواننده گرامی است.
اگر هم بر من و این نوشتار خرده بگیرید می پذیرم چرا که این دلنوشته ای است متکی بر توان و محفوظات .
فقط خواستم بگویم دل من هم برای دیدار دوباره دوستان تنگ شده است، هر چند ممکن است من یا شما "حس حضور" نداشته باشیم.
آری؛این روزها قلم هایمان در شبکه های اجتماعی همچنان فعال است و هر یک به صورت جزبره ای می نویسیم و وبلاگ هایمان به خواب رفته و قدم هایمان سست گشته و شدیدا نیاز به جایگزینی قدم به جای قلم احساس می شود.
علی بیات ،غروب 9 فروردین 95
Mishan.blogfa.com
وبلاگ دیار الوند
برچسبها: صعود قلم
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 19:22 | لینک
|
شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵
لاک پشت در سر سودای "پرواز" داشت
اما هر سودایی، بدون هزینه نیست
منت مرغابی، هیچ بود به پای "سکوت"
اسباب سفر تکه چوبی خشکیده بود
از درختی که از سالها پیش ساکت بود
دو سر چوب بر منقار مرغکان بالا رفت
و او بینابین مرغکان، حیران بود و سرگردان
تا چشم کار می کرد زیبایی بود و بس
لاک پشت چقدر دلش بود "فریاد"بزند از سر شوق
تحسین کند، شکر گوید و شعر بسراید و مستی کند
اما یادش امد که شرطش"سکوت" است
او هزینه سنگینی را به پای "پرواز" داده بود
او دیگر "آزادی بیان" نداشت
هر اظهار نظری برایش حکم مرگ داشت
که اگر دهان باز کند جانش را از دست خواهد داد.
او تصمیم خود را گرفته بود...
او آزادی اش را دوست داشت
و حتی جانش را، بیش از آن
او دیگر "پرواز" را نمی خواست
تصمیم سختی گرفته بود...
او ...
نمی خواست که آزادی اش گرفته شود
پس آخرین نگاهش را به اطراف انداخت و فریاد زد:
"آزادی"
تقدیم به دوست گرامی" سجاد سالار وند" که این روزها در بیمارستان مشغول مداوای دو پای از دست رفته و همت عالی خویش است.🌺🌺🌺
علی بیات، غروب شنبه 8 فروردین 95
برچسبها: سجاد سالاروند
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 19:20 | لینک
|
پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵
مرا گامهایی بود روزی
به بلندای تیر آرش بر فراز دماوند
به استواری البرز
به محکمی زاگرس
به عشق دماوند
به روانی الوند
به عمقی چون پرآو
به جاری رودهای سبلان
به جوشانی چشمه های چهل چشمه
به فراخی دشت های لاله های واژگون لرستان
به گستردگی سفره های مهمانی عشایر
به گرمای ظهر کویر
به نرمی برف های باریده بر اشتران
به استحکام دیواره علم
به کوتاهی نفس های بریده کوهستان؛ گاهی
به آبی آسمان شیراز
به قدمت مادستان
به تقدس خراسان
به سر سبزی گیلان
و امروز؛
گر چه دیگر، آن گامها نیست
و به رسم "سفرهای جاده ای"
در جاده های پر از " انتحار "
با خودروهای "خود رو"
در ایام ترافیک تعطیلات
کارم را به پیچ جاده سپردم
...او پیچید و من پییچیدم
من "پیچیدم" و او "پیچاند"
تا بخود آیم مرگ و "گاردیل" را
چون نفسی واجب در آغوش دیدم
و هر دو "پایم" را
او چون امانتی باز ستاند
و با خود برد
آنگونه که خود داده بود
اما؛ شکر
زنده ام هنوز؛
"همتم" همان است و این بار "کمانم"
کشیده تر، از کمان "آرش"
عزمم، استوار تر از "دماوند"
قلبم، تپنده تر از "تفتان"
گرمای وجودم، داغ تر از ظهر "کویر"
گامهایم، گر چه کوتاه، اما...
محکمتر از، زه کمان آرش
خواهم کشید،
دوباره، عزمم را
وزن خواهم کرد، "همتم" را
به کمک اویی که "پا"گرفت
و ... به مرگم "پا"نداد
آری
باز دوباره
بر خواهم گشت و خواهم گفت؛
مرا گامهایی بود روزی
آنچنانکه امروز هست
کوتاه تر از دیروز
محکمتر از "ماضی"
استوارتر از دماوند
روان تر از الوند
گر چه پایم نیست
اما دستانم؛ همتم را
هرروزه آب می دهند
گر چه "خزان" زده ام
و با سرمای زمستان
یخ زد و گلبرفش آب شد
اما؛
بهاری دیگر در راه است
وچون،؛
بهار است
پس باید همتم شکوفه دهد
کوله ام،ساز و برگ زندگی ام
باز بر پشتم بنشیند
و چه زیباست در بهار
شکوفه و عطر یاس
... باز خواهم گشت همنوردان...
در کنارتان خواهم بود
به همین زودی
با هم
...
پی نوشت؛
تقدیم به همنوردی که چند روز پیش هر دو پایش را در سانحه دلخراش رانندگی از دست داد و حال برای ادامه معالجه راهی کشوری دیگر است.
واینکه به هر حال، گاهی خانه نشینی شتری است که در خانه ی عده خواهد خوابید...انشالله که در خانه سما نخواهد خوابید.
به بلندای تیر آرش بر فراز دماوند
به استواری البرز
به محکمی زاگرس
به عشق دماوند
به روانی الوند
به عمقی چون پرآو
به جاری رودهای سبلان
به جوشانی چشمه های چهل چشمه
به فراخی دشت های لاله های واژگون لرستان
به گستردگی سفره های مهمانی عشایر
به گرمای ظهر کویر
به نرمی برف های باریده بر اشتران
به استحکام دیواره علم
به کوتاهی نفس های بریده کوهستان؛ گاهی
به آبی آسمان شیراز
به قدمت مادستان
به تقدس خراسان
به سر سبزی گیلان
و امروز؛
گر چه دیگر، آن گامها نیست
و به رسم "سفرهای جاده ای"
در جاده های پر از " انتحار "
با خودروهای "خود رو"
در ایام ترافیک تعطیلات
کارم را به پیچ جاده سپردم
...او پیچید و من پییچیدم
من "پیچیدم" و او "پیچاند"
تا بخود آیم مرگ و "گاردیل" را
چون نفسی واجب در آغوش دیدم
و هر دو "پایم" را
او چون امانتی باز ستاند
و با خود برد
آنگونه که خود داده بود
اما؛ شکر
زنده ام هنوز؛
"همتم" همان است و این بار "کمانم"
کشیده تر، از کمان "آرش"
عزمم، استوار تر از "دماوند"
قلبم، تپنده تر از "تفتان"
گرمای وجودم، داغ تر از ظهر "کویر"
گامهایم، گر چه کوتاه، اما...
محکمتر از، زه کمان آرش
خواهم کشید،
دوباره، عزمم را
وزن خواهم کرد، "همتم" را
به کمک اویی که "پا"گرفت
و ... به مرگم "پا"نداد
آری
باز دوباره
بر خواهم گشت و خواهم گفت؛
مرا گامهایی بود روزی
آنچنانکه امروز هست
کوتاه تر از دیروز
محکمتر از "ماضی"
استوارتر از دماوند
روان تر از الوند
گر چه پایم نیست
اما دستانم؛ همتم را
هرروزه آب می دهند
گر چه "خزان" زده ام
و با سرمای زمستان
یخ زد و گلبرفش آب شد
اما؛
بهاری دیگر در راه است
وچون،؛
بهار است
پس باید همتم شکوفه دهد
کوله ام،ساز و برگ زندگی ام
باز بر پشتم بنشیند
و چه زیباست در بهار
شکوفه و عطر یاس
... باز خواهم گشت همنوردان...
در کنارتان خواهم بود
به همین زودی
با هم
...
پی نوشت؛
تقدیم به همنوردی که چند روز پیش هر دو پایش را در سانحه دلخراش رانندگی از دست داد و حال برای ادامه معالجه راهی کشوری دیگر است.
واینکه به هر حال، گاهی خانه نشینی شتری است که در خانه ی عده خواهد خوابید...انشالله که در خانه سما نخواهد خوابید.
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 13:41 | لینک
|
دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴

او دوست داشت باغی پر درخت داشته باشد از جنس گردو ...
آنقدر پر بار و سنگین، تا شاخه سر خم آرد بر زمین ...
تا هر پاییز هزاران هزار گردو را بتکاند و گاهی هم دانه ای سهم عابری ...
اما ...
از بخت بد، حالا او هزاران هزار درخت دارد و میلیونها بلور برف ...
نشسته بر شاخه های درخت، چنانچه شاخه ها سر بر آورده بر زمین ...
تا هر زمستان درختان را بتکاند تا مبادا دانه ای برف شود سهم عابری و شکند شاخه ای ...
عکس ( علی بیات، 19 بهمن 94 ارامگاه بوعلی)
نوشتهشده توسط علی بیات در ساعت 16:27 | لینک
|